*0*0*0*0*0*0*0*
نگاهم کرد و ادامه داد
هر چیزی یه فصلی داره، اگه از فصلش بگذره طعمش رو از دست میده
قشنگی اش به چشم نمی آد
پرسیدم: فصلش گذشته؟
گفت: فکر کن یه قافله ابر با یه عالمه بارون توی دلشون تصمیم بگیرن سفر کنن به یه شهر دور و فصل پاییز شروع به باریدن کنن، بعد یکی از این ابرها بین راه گم بشه و دو فصل دیرتر، چله ی تابستون، برسه به مقصد
حالا یا باید اون همه بارون رو توی دل خودش نگه داره یا چله تابستون، زیر نور تند خورشید
بباره این بارون به زمین نرسیده بخار میشه
آخرین کام سیگار را انقدر محکم گرفتم که بوی فیلتر توی دماغم پیچید
*0*0*0*0*0*0*0*
راز رخشید برملا شد اثر علی سلطانی